محو گریبان ادب کی سر بهر سو میزند
موج گهر از شش جهت بر خویش پهلو میزند
واکردن مژگان ادب میخواهد از شرم ظهور
اول درین گلشن بهار از غنچه زانو میزند
زین باغ هر جا وارسی جهلست با دانش طرف
بلبل بچهچه گر تند قمری بکوکو میزند
تا چرخ و انجم ثابت است از خلق آسایش مجو
اندیشه داغ پلنگ آتش به آهو میزند
تا آمد و رفت نفس می باف و هم پیش و پس
ماشوره چون بی رشته شد بیرون ماکو میزند
پست و بلند قصر ناز از هم ندارد امتیاز
آن چین مایل از جبین پهلو بر ابرو میزند
شکل دوئی پیدا کنم تا چشم بر خود واکنم
هر سوره تمثال من آئینه او میزند
داغم مخواه ای انتظار از تهمت افسردگی
تا یاد نشتر میکنم خون در رگم هو میزند
یا رب کجا تمکین فروشد کفه قدر شرر
آفاق کهسار است و سنگم بر ترازو میزند
(بیدل) گران افتاده است از عاجزی اجزای من
رنگی که پروازش دهم چون شمع بر رو میزند