مژده ای ذوق وصال آئینه بی زنگار شد
آب گردید انتظار و عالم دیدار شد
خلق آخر در طلب واماندگی اظهار شد
بر ره خوابید پا زد آبله بیدار شد
سایه وار از سجده طی کردم بساط اعتبار
کوه و دشت از سودن پیشانیم هموار شد
غیر بیمغزی حصول اعتبار پوچ چیست
غنچه سر بر باد داد و صاحب دستار شد
حسن در خورد تنافل داشت سامان غرور
بس که چین اندوخت ابرو تیغ جوهردار شد
عالمی را الفت رنگ از تنزه باز داشت
دستها اینجا بافسون حنا بیکار شد
در غبار وهم و ظن جمیعت دل باختم
خانه از سامان اسباب هوس بازار شد
از وجود آگه شدیم اما بایمای عدم
چشمکی زد نقش پا تا چشم ما بیدار شد
رنج هستی اینقدر از الفت دل میکشم
ناله را در نی گره پیش آمد و زنار شد
ننگ خست توام بیدستگاهی بوده است
رفت تا ناخن گشاد پنجه ام دشوار شد
خجلت غفلت قوی تر کرد بر ما رفع و هم
سایه تا برخاست از پیش نظر دیوار شد
محو او باید شدن تا وارهیم از ننگ طبع
خار از همرنگی آتش گلی بی خار شد
(بیدل) افسون هوس ما را ز ما بیگانه کرد
بس که مرکز بر خیال پوچ زد پر کار شد