مشرب عشاق بر وضع هوس تنگی کند
عالم عنقا به پرواز مگس تنگی کند
واصل مقصد ز خاموشی ندارد چاره ئی
چون بمنزل آمد آواز جرس تنگی کند
سیری ار شوخی ندارد طفل آتش خوی من
اشک را کی در دویدن ها نفس تنگی کند
انتظار بیخودی ما را جنون پیمانه کرد
خلق مستان از شراب دیررس تنگی کند
بوی گل در رنگ دزدد بال پرواز نفس
باغ امکان بی تو از آهم ز بس تنگی کند
دیده بیرویت ندارد طاقت تشویش غیر
آنچه بر گل واشود بر خار و خس تنگی کند
بیدماغ دستگاه مشرب یکتائییم
خانه آئینه ما برد و کسی تنگی کند
کیسه پردازان افلاس از فضولی فارغند
بی گشادی نیست گر دست هوس تنگی کند
عالمی را الفت جسم از عدم دلگیر کرد
بر قفس پرورده بیرون قفس تنگی کند
چون سحر (بیدل) من و هستی تعب پیراهنی
کز حیا بر خویش تا بالد نفس تنگی کند