" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٨٠: مکتوب مقصد ما از بیکسی فغان شد

مکتوب مقصد ما از بیکسی فغان شد
قاصد نشد میسر دل خون شد و روان شد
دل بی رخ تو هیهات با ناله رفت در خاک
واسوخت این سپندان چندانکه سرمه دان شد
کردم بصد تائمل بنیاد عجز محکم
این پنبه بس که بر خود پیچید ریسمان شد
تا حشر بار اعمال باید کشید بر دوش
این یک نفس بضاعت صد ناقه که روان شد
شمع بساط ما را در کارگاه تسلیم
هرچند عزم پا بود روی سوی آسمان شد
تشویش روزی آخر نگذاشت دامن ما
گندم قفای آدم از بس دوید نان شد
کسب و کمال در خلق پر آبرو ندارد
بر دوش بحر آخر موج گهر گران شد
جمعیت عدم را از کف نمیتوان داد
در یاد بیضه باید مشغول آشیان شد
دل در خیال دیدار آئینه خانه ئی داشت
تا بر ورق زد آتش طاوس پرفشان شد
از الفت رفیقان با بیکسی بسازید
کس همعنان کس نیست از مرگ امتحان شد
از عجز ما مگوئید از حال ما مپرسید
هرچند جمله باشیم چیزی نمیتوان شد
(بیدل) نداد تحقیق از شخص ما نشانی
باری بعرض تمثال آئینه مهربان شد