مگر با نقش پایت مژده جوشیدنی دارد
که همچون مو خط پیشانیم بالیدنی دارد
خیال تست دل را ساغر تکلیف معشوقی
ز پهلوی جمال آئینه ام نازیدنی دارد
چه سحر است اینکه دیدم در نیستان از لب نائی
گره هرچند لب بندد نوا بالیدنی دارد
ز سیر لفظ و معنی غافلم لیک اینقدر دانم
که گرد هر که گردد گرد دل گردیدنی دارد
چمنها در نقاب خاک پنهانست و ما غافل
اگر عبرت گریبانی کند کل چندنی دارد
ببند از خلق چشم و هر چه میخواهی تماشا کن
گل این باغ در رنگ تغافل دیدنی دارد
سر و برگ املها میکشد آخر بنومیدی
تو طوماری که انشا کرده ئی پیچیدنی دارد
ز هر مو صبح گل کرد است و دل افسانه میخواند
بخواب غفلت ما یک مژه خندیدنی دارد
بساط استقامت از تکلف چیده ایم اما
برنگ شمع سر تا پای ما لغزیدنی دارد
پیام کبریائی در برت واکرده مکتوبی
رگ گردن چه سطراست اینقدر فهمیدنی دارد
بگفتگو عرق کردی دگر ای بی ادب بس کن
حیا آئینه می بیند نفس دزدیدنی دارد
ز تسلیم سپهر کینه جو ایمن مشو (بیدل)
که این ظالم دم تیغ است و بد خوابیدنی دارد