" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٨٤: مگو دل از غم و صبر از جفا خبر دارد

مگو دل از غم و صبر از جفا خبر دارد
سر بریده زتیغش جدا خبر دارد
چه آرزو که بناکامی از جهان نگذشت
زیاس پرس کزین ماجرا خبر دارد
نگار دست بتان بی لباس ماتم نیست
مگر زخون شهیدان حنا خبر دارد
فضولی من و تو در جهان یکتائی
دلیل بی خبریهاست تا خبر دارد
درین هوس کده گر ذوق گردن افرازیست
سری برار که از پیش پا خبر دارد
تمیز خشک وتر آثار بی نیازی نیست
گداست آنکه زبخل و سخا خبر دارد
پیام عالم امواج می برد بمحیط
طپیدنی که زپهلوی ما خبر دارد
غرور و عجز طبیعی است چرخ تا دل خاک
نه دانه مجرم و نی آسیا خبر دارد
به پیش خویش بنالید و لاف عشق زنید
گل از ترانه بلبل کجا خبر دارد
مباد در صف محشر عرق بجوش آیم
که از تباهی کارم حیا خبر دارد
ازین فسانه که بی او نمرده ام (بیدل)
قیامت است گر آن دلربا خبر دارد