" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٩٥: ناتوانی باز چون شمعم چه افسون میکند

ناتوانی باز چون شمعم چه افسون میکند
می پردرنگ و مرا از بزم بیرون میکند
پیش ازان کان پنجه بیباک بربندد نگار
سایه برگ حنا بر من شبیخون میکند
خلق ناقص این کمالاتی که می چیند بوهم
همچو ماه نو حساب کاهش افزون میکند
تا ابد صید دو عالم گر طپد در خاک و خون
بهله ناموس از دستش که بیرون میکند
هر دماغی را بسودای دگر می پرورند
آتش اینخانه دود از موی مجنون میکند
پایه اقبال عزت خاص قدر صبح نیست
تا نفس باقیست هر کس سیر گردون میکند
ای بداندیش از مکافات عمل ایمن مباش
وضع شیطان آدمی را نیز ملعون میکند
درخور افسوس ازین میخانه ساغر میکشم
دست بر هم سودن اینجا چهره گلگون میکند
فطرت دون هم زرو سیمش کفیل عبرت است
مالداری خواجه را سرکوب قارون میکند
فکر خود خمخانه راز است اگر وامیرسی
سر بزانو دوختن ناز فلاطون میکند
موی پیری بسکه در سامان تجهیز فناست
تا کفن گردد سفید ایجاد صابون میکند
میرسد آخر زسعی آمد و رفت نفس
باد دامانی که فرش خانه واژون میکند
تا غباری در کمین داریم آسودن کجاست
خاک مجنون در عدم هم یاد هامون میکند
(بیدل) از فهم تلاش درد غافل نگذری
دل بصد خون جگر یک آه موزون میکند