ناموس عالم عین اندیشه سوا برد
آئینه داری وهم از چشم ما حیا برد
راحت بملک غفلت بنیاد بی خلل داشت
مژگان گشودن آخر سیلی شد و زجا برد
دوری فسون وهم است اما چه میتوان کرد
روئی بخاطر آمد ما را زیاد ما برد
این دشت بی سر و بن غول دگر ندارد
ما را ز راه تحقیق آواز آشنا برد
جائی که سعی فطرت بار گمان نمی یافت
هر چند من نبودم او آمد و مرا برد
ظرف قناعت دل لبریز بی نیازیست
هر جا که نعمتی بود کشکول این کدا برد
داغ مآل چون شمع از چشم ما نهان بود
سر بسکه بر هوا سود حاجت به پیش پا برد
حرص مقلد آخر محروم عافیت ماند
بالین راحت از خلق فکر پر هما برد
اندیشه تلون غارتگر صفا بود
رنگی که سادگی داشت از دست ما حنا برد
آئینه تسلی صیقلگرش تقاضاست
بر خاکم آرزو زد تا سرمه ام صدا برد
بر وهم چیده بودیم دکان خودفروشی
دل آب گشت و خون شد گل رفت و رنگها برد
نرد خیال بازان افسانه جنون است
آورد ما چه آورد گر برد در کجا برد
از جمع تا پریدیم فرق دگر نچیدیم
بی منت آرمیدیم سر رفت و رنج پا برد
(بیدل) بوادی عجز کم بود راه مقصود
قاصد پیام حیرت از ما به پیش ما برد