نتوان بتلاش از غم اسباب برامد
گوهر چه نفس سوخت که از آب برامد
غافل نتوان بود بخمخانه توفیق
زان جوش که دردی زمی ناب برامد
خواه انجمن آرا شد و خواه آئینه پرداخت
از خانه خورشید همین تاب برامد
نیرنگ نفس شور دو عالم بعدم بست
در ساز نبود اینکه زمضراب برامد
ای دیده و ران چاره حیرت چه خیال است
آئینه عبث طالب سیماب برامد
از ساحل این بحر زبان میکشد آتش
کشتی بچه امید زگرداب برامد
بیش از همه در عالم غیرت خجلم کرد
آن کار که بی منت احباب برامد
این دشت زبس منفعل کوشش ما بود
خاکی که بران دست زدیم آب برامد
زین باغ بکیفیت رنگی نرسیدیم
دریا همه یک گوهر نایاب برامد
پیدائی او صرفه موهومی ما نیست
با سایه مکوئید که مهتاب برامد
زان گرمی نازی که دمید از کف پایش
مخمل عرقی کرد که از خواب برامد
(بیدل) چو مه نو بسجود که خمیدی
کامروز چراغ تو زمحراب برامد