" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٠٥: نشه یاسم غم خمار ندارد

نشه یاسم غم خمار ندارد
دامن افشانده ام غبار ندارد
نیست حوادث شکست پایه عجزم
آبله از خاکمال عار ندارد
شبنم طاقت فروش گلشن اشکم
آب در آئینه ام قرار ندارد
پیش که ناله زدور باش تحیر
جلوه در آغوش و دیده بار ندارد
عبرت و سیر سواد نسخه هستی
نقش دگر لوح این مزار ندارد
شوخی نشو و نمای شمع گداز است
مزرع ما جز خود آبیار ندارد
کینه بسیلاب ده زنرمی طینت
سنگ چو شد مومیا شرار ندارد
هر چه توان دید مفت چشم تماشاست
حیرت ما داغ نور و نار ندارد
کیست برون تا زد از غبار توهم
عرصه شطرنج ما سوار ندارد
نی شرر اظهارم و نی ذره فروشم
هیچکسیهای من شمار ندارد
خواه ببادم دهند خواه بآتش
خاک من از هیچکس غبار ندارد
چند کنم فکر آب دیده (بیدل)
قطره این بحر هم کنار ندارد