" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٠٦: نشد آنکه شعله وحشتی بدل فسرده فسون کند

نشد آنکه شعله وحشتی بدل فسرده فسون کند
بزمین طپم بفلک روم چه جنون کنم که جنون کند
بفسانه هوس طرب تهی از خودیم و پر از طلب
چه دمد زصنعت صفر نی بجز اینکه ناله فزون کند
بخیال گردش چشم او چمنیست صرف غبار من
که زدور اگر نظرم کنی مژه کار بوقلمون کند
زجراحت دل ناتوان بخیال اوند هم نشان
که مباد آن کف نازنین بفسوس ساید و خون کند
بچنین زبونی دست و دل زصنایع املم خجل
که سرخسی اگرش دهم بهزار خانه ستون کند
کف پا عروج جبین شود بن خاک عرش برین شود
شود آنچنان و چنین شود که علاج همت دون کند
نه فسانه ساز حلاوتی نه ترانه مایه عشرتی
بفسون زپرده گوش ما چه امید پنبه برون کند
نزدم زقسمت خشک و تر بتردد هوس دگر
که نهال بخت سیاه اگر گلی آورد شبیخون کند
چمن تحیر (بیدلم) که سحاب رشحه خامه اش
بتامل گهر افگند سر قطره ئی که نکون کند