" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢: نفس بغیر تگ و پوی باطلی که ندارد

نفس بغیر تگ و پوی باطلی که ندارد
دگر کجا بردم جز بمنزلی که ندارد
بباد هرزه دوی دادخاک مزرع راحت
دماغ سوخته خرمن زحاصلی که ندارد
بیک دو قطره که گوهر دمانده است تامل
محیط خفته در آغوش ساحلی که ندارد
بپوش دیده و بگذر که گرد دشت تعلق
هزار ناقه نشانده است در گلی که ندارد
بهار گلشن امکان زساز و برگ شگفتن
همین شکستن رنگست مشکلی که ندارد
عرق ذخیره نماید ببارگاه کریمان
زبان جرائت اظهار سایلی که ندارد
بغیر تهمت خونی که نیست در رگ بسمل
چه بست و هم بدامان قاتلی که ندارد
درین رباط کهن خواب ناز برده جهانرا
بزیر سایه دیوار مایلی که ندارد
غبار شیشه زمردم نهفته است پری را
مپوش چشم زلیلی بمحملی که ندارد
هزار آئینه بر سنگ زد غرور تعین
جهان بخود طرف است از مقابلی که ندارد
نفس گداخت دویدن بباد رفت طپیدن
خیال پا نکشید آخر از گلی که ندارد
بجز جنون چه فروزد چراغ فطرت انسان
بخلوتی که ندیده است و محفلی که ندارد
غم محبت و داغ وفا و رنج تمنا
چها نمیکشد این (بیدل) از دلی که ندارد