نفس تا پرفشانست از تو و من برنمی آید
کسی زین خجلت در آتش افگن برنمی آید
زبانم را حیا چون موج گوهر لال کرد آخر
ز زنجیری که در آبست شیون برنمی آید
حضور دل طمع داری زتعمیر جسد بگذر
که گوهر از صدفها بی شکستن برنمی آید
گدازی از نفس گیر انتخاب نسخه هستی
که جز شبنم زشیر صبح روغن برنمی آید
غرور خودسریها ابجد نشو و نما باشد
زتخم اول بجز رگهای گردن برنمی آید
ریاضت تا کجا بار درشتی بندد از طبعت
بصیقل آینه از ننگ آهن بر نمی آید
برفع تهمت غفلت گداز درد سامان کن
که دل ناخون نگردد از فسردن برنمی آید
هوا پرورده شوق بهارستان دیدارم
بگلخن هم نگاه من زگلشن برنمی آید
بعریانی چو کردن بایدم ناچار سرکردن
باین رازی که من دارم نهفتن برنمی آید
بساط مهر باید سایه را از دور بوسیدن
ببرق جلوه او هستی من برنمی آید
ادب فرسوده تر از اشک مژگان پرورم (بیدل)
من و پائیکه تا کویش زدامن برنمی آید