" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٤: نفس درازی کس تا بچون و چند نیفتد

نفس درازی کس تا بچون و چند نیفتد
گره خوشست که بیرون این کمند نیفتد
حیاست آئینه پرداز اختیار تعلق
اگر دل آب نگردد نفس ببند نیفتد
رعونت است که چون شمع میکشد ته پایت
بسر نیفتی اگر گردنت بلند نیفتد
مروت آنهمه از چشم زخم نیست گزندش
اگر بگوش حیا ناله سپند نیفتد
سفاهت است کرم بی تمیز موقع احسان
گشاده دست و دل آن به که هرزه خند نیفتد
زفکر کینه ندارد گزیر طینت ظالم
چه ممکن است حسد در چهی که کند نیفتد
چو صبح گرد من از دامنت رسیده باوجی
که تا ابد گرش بر زمین زنند نیفتد
مباد کام کسی بی نصیب لذت معنی
تو لب گشا که جهان چون مگس بقند نیفتد
بخاک راه تو افگنده ام دلیکه ندارم
نیاز شرم کن این جنس اگر پسند نیفتد
گر احتیاج بطوفان دهد غبار تو (بیدل)
چو صبح که صدا از نفس بلند نیفتد