" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٨: نقش دوئی بر آئینه من نه بسته اند

نقش دوئی بر آئینه من نه بسته اند
رنگ دلست این که برویم شکسته اند
آرام عاشقان رم پرواز دیگر است
چون شعله رفته اند زخود تا نشسته اند
غافل مشو زحال خموشان که از حیا
صد رنگ ناله در نگه عجز بسته اند
هوشی که رنگ بوی پرافشان این چمن
آواز دلخراش جگرهای خسته اند
بیگانگی ز وضع نفس بال میزند
این رشته راز نغمه الفت گسسته اند
ابنای روزگار برای گلوی هم
خنجرشدن اگر نتوانند دسته اند
جمعی که دم زعالم توحید میزنند
پیوسته اند با حق و از خود نرسته اند
آفاق نیست مرکز آرام هیچکس
زین خانه کمان همه یک تیر جسته اند
غافل زپاس آبرخ عجز ما مباش
ما را بیاد طرف کلاهی شکسته اند
(بیدل) نجسته است گهر از طلسم آب
نقدیست دل که در گره اشک بسته اند