نقش هستی جز غبار وهم نیرنگی نبود
چون سحر در کلک نقاش نفس رنگی نبود
منحرف شد اعتدال از امتحان بیش و کم
در ترازوئی که ما بودیم پا سنگی نبود
اینقدر از پرده بیخواست طوفان کرده ایم
ساز ما را با هزار آهنگ آهنگی نبود
مقصد دل هر قدم چندین مراحل داشتست
عمرها شد گرد خود گشتیم و فرسنگی نبود
هر کجا رفتیم پا در دامن دل داشتیم
سعی جولان نفس جز کوشش لنگی نبود
نام از شهرت کمینی شد گرفتار نگین
یاد ایامیکه پیش پای ما سنگی نبود
از فضولی چون نفس آواره دشت و دریم
ورنه دل هم آنقدرها خانه تنگی نبود
دل زپرخاش خروسان جمع باید داشتن
تا جداری این تقاضا میکند جنگی نبود
خاک رو هم سلیمانی به پستی داغ کرد
خوشتر از بر باد رفتن هیچ اورنگی نبود
ذوق تمثال است کاین مقدار کلفت میکشیم
گر نمی بود آینه در دست ما زنگی نبود
اینقدر وهمیکه (بیدل) در دماغ زندگیست
بیگمان معلوم شد کاین نسخه بی بنگی نبود