وداع کلفتم تا گل کند چاک جگر ریزد
شب از برچیدن دامان گریبان سحر ریزد
نیم فرهاد لیک از دلگرانی کلفتی دارم
که بار ناله من بیستون را از کمر ریزد
درین گلشن چو شبنم از محبت چشم آن دارم
که سر تا پای من بگدازد و یک چشم تر ریزد
مجوئید از هجوم آرزو غیر از گداز دل
کف خونست اگر این رنگها بر یکدگر ریزد
جهان را اعتباری هست تا نیرنگ مشتاقی
چو چشم آید بهم ناچار مژگان از نظر ریزد
سر و برگ اجابت نیست آه حسرت ما را
همان بهتر که این آتش به بنیاد اثر ریزد
محبت کشته را سهلست اشک از دیده افشاندن
که عاشق گرد اگر از دامن افشاند جگر ریزد
هوس پیمائی آماده است اسباب ندامت را
حذر زان شیوه کز بیحاصلی خاکت بسر ریزد
بانداز خرامش کبک اگر دوزد نظر (بیدل)
خجالت در غبار نقش پایش بال و پر ریزد