" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٣: وعده افسونان طلسم انتظارم کرده اند

وعده افسونان طلسم انتظارم کرده اند
پای تا سر یکدل امیدوارم کرده اند
تا نباشم بعد ازین محروم طوف دامنی
خاک بر جا مانده ئی بودم غبارم کرده اند
برنمی آیم زآغوش شکست رنگ خویش
همچو شمع از پرتو خود در حصارم کرده اند
بعد مردن هم زخاک من گرانجانی نرفت
از دل سنگین همان لوح مزارم کرده اند
یکنفس بی چاک نتوان یافت جیب هستیم
زخمی خمیازه ماند خمارم کرده اند
نخل تمثال مرا نشو و نما پیداست چیست
صافی آئینه ئی را آبیارم کرده اند
میتوان صدرنگ گل چید از طلسم وضع من
چون جنون تعمیر بنیاد از بهارم کرده اند
حامل نقد نشاطم کیسه داغست و بس
همچو شمع از سوختن گل در کنارم کرده اند
بی بهاری نیست سیر تیره روزیهای من
انتخاب از داغ چندین لاله زارم کرده اند
هستیم حکم فنا دارد نمیدانم چو صبح
تهمت آلود نفس بهر چکارم کرده اند
تا بود دل در بغل نتوان کفیل راز شد
بیخبر کائینه دارم پرده دارم کرده اند
بی هوائی نیست (بیدل) شبنم وامانده ام
از گداز صد پری یک شیشه وارم کرده اند