" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٥: هر جا خرام ناز تو تمکین عیان کند

هر جا خرام ناز تو تمکین عیان کند
حیرت در آب آینه کشتی روان کند
زخمیکه خندد از دم تیغ تبسمت
خون چکیده را چمن زعفران کند
چشمت به محفلی که تغافل کند بلند
نی هم بمیل سرمه نیاز فغان کند
از فرصت گذشته رسیدن گذشته گیر
رنگ پریده در چه بهار آشیان کند
خاموش باش بر در دل ورنه بی ادب
هر دم زدن یک آینه وارت زیان کند
از فعل زشت دشمن آسایش خودیم
ما را مگر بخویش حیا مهربان کند
آن شعله طینتم که پی طعمه گداز
مغزم چو شمع پرورش استخوان کند
تغییر پهلویم ستم است از هجوم درد
ترسم که بوریای مرا نیستان کند
در خاک من غبار فنا نیست پرفشان
خواب عدم کجا مژه ام را گران کند
بسمل صفت بسکته رسانیده ام ورق
سطری زخون مگر سبقم را روان کند
باور نداشتم که غبار مرا چو صبح
دامان چیده تا بفلک نردبان کند
تمثال من چو صورت عنقا همین صد است
چیزی نیم که آینه ام امتحان کند
ای آینه عیوب مثالم برو میار
بگذارتا عرق ته آبم نهان کند
(بیدل) مخوان فسانه بخت سیاه من
کافاق را مباد چو شب سرمه دان کند