" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٥١: هر کرا دیدم زلاف ما و من شرمنده بود

هر کرا دیدم زلاف ما و من شرمنده بود
شخص هستی چون سحر هر جا نفس زد خنده بود
ماجرای چرخ با دلها همین امروز نیست
دانه ئی گر داشت دایم آسیا گردنده بود
خودفروشان خاک گردیدند و نامی چند ماند
عالمی عنقاست اینجا نیستی پاینده بود
خلق از بی اتفاقی ننگ خفت میکشد
پنبه ها ربطی اگر میداشت دلق و ژنده بود
آرزوها در کمین نقب شهرت خاک شد
نام هم بهر فرورفتن زمینی کنده بود
صورت آئینه جز مستقبل تمثال نیست
بی تکلف رفته ما بود اگر آینده بود
نرگسستانهاست گلجوش از غبار این چمن
خوش نگاهی از حیا چشمی بخاک افگنده بود
برسر فرهاد تا محشر قیامت میکند
تیشه ئی کز بی تمیزی روی شیرین کده بود
عالمی زین انجمن در خود نفس دزدید و رفت
تا کجا بوی چراغ زندگانی کنده بود
مستی و مخموری این بزم بی تغییر نیست
باده تا بوده است یکسر رنگ گرداننده بود
نه فلک دیدیم و نگرفتیم ایراد دوئی
از دم یکشیشه گر این شیشها آگنده بود
دوش جبر و اختیاری محبث تحقیق داشت
جز بحیرت دم نزد (بیدل) چه سازد بنده بود