هرگز بدستگاه نظر پا نمیرسد
کور عصاپرست به بینا نمیرسد
هر طفل غنچه هم سبق درس صبح نیست
هر صاحب نفس بمسیحا نمیرسد
گل خاک گشت و شوخی رنگ حنا نیافت
افسوس جبهه ئی که بآن پا نمیرسد
این است اگر حقیقت نیرنگ وعده ات
مائیم و فرصتیکه بفردا نمیرسد
از نقش اعتبار جهان سخت ساده ایم
تمثال کس بآینه ما نمیرسد
در جستجوی ما نکشی زحمت سراغ
جائی رسیده ایم که عنقا نمیرسد
ما را چو سیل خاک بسر کردن است و بس
تا آنزمان که دست بدریا نمیرسد
آسوده اند صاف دلان از زبان خلق
از موج می شکست بمینا نمیرسد
یک دست میدمد سحر و شام روزگار
هیچ آفتی باین گل رعنا نمیرسد
در گلشنیکه اوست چه شبنم کدام رنگ
یعنی دعای بوی گل آنجا نمیرسد
رمز دهان یار زما بیخودان مپرس
طبع سقیم ما بمعما نمیرسد
زاهد دماغ تو به بکوثر رسانده ئی
معذور کاین خیال بصهبا نمیرسد
آخر برنگ نقش قدم خاک گشتن است
آئینه پیش پا و کسی وا نمیرسد
(بیدل) بعرض جوهر اسرار خوب و زشت
آئینه ئی بصفحه سیما نمیرسد