هر که اینجا میرسد بی اعتدالی میکند
شمع هم در بزم مستان شیشه خالی میکند
تا بگردون چید آثار بنای میکشی
طاق این میخانه را ساغر هلالی میکند
زاهد ابر ریش چندان اعتماد فاسد است
آخر این قالی که می بافی جوالی میکند
درس دانش ختم کن کائینه دار سیم و زر
زنگی مکروه را ملا جمالی میکند
سر بزانوئیم اما جمله بیرون دریم
حلقه از خود هم همان سیر حوالی میکند
طاقتی کو تا کسی نازد بافسون تلاش
رنگ ها پرواز در افسرده بالی میکند
زندگی صید رم است آگاه باشید از نفس
گرد فرصت در نظر ناز غزالی میکند
غره نتوان زیست بر باد و بروت اعتبار
چینی فغفور را یک مو سفالی میکند
وهم چون شمعت گداز دل گوارا کرده است
آتش است آبیکه در جامت زلالی میکند
از زبان حیرت دیدار کس آگاه نیست
عمرها شد چشم من فریاد حالی میکند
جز ندامت نیست دلاک کسلهای هوس
دست افسوسیکه دارم سینه مالی میکند
گوشه دیوار فقرم گرمی پهلو بس است
سایه بر دوش و برم کار نهالی میکند
چون چنار از بی بری هم کاش تا پیری رسم
چاره من دود آه کهنه سالی میکند
شرم محرومست (بیدل) از حصول مدعا
بیشتر کار جهان بی انفعالی میکند