هر که حرفی از لبت وامیکشد
از رگ یاقوت صهبا میکشد
بسکه مخمور خیالت رفته ایم
آمدن خمیازه ما میکشد
نازش ما بیکسان بر نیستی است
خار و خس از شعله بالا میکشد
شوق تا بر لب رساند ناله ئی
گرد دل دامان صحرا میکشد
میرویم از خویش خجلت میکشیم
ذوق آغوش که ما را میکشد
عشق خونخوار از دم تیغ فنا
دست احسان بر سر ما میکشد
خودگدازی ظرف پیداکردنست
اشک دریاها بمینا میکشد
عمرها شد پای خواب آلود من
انتقام از سعی بیجا میکشد
نی نشان دارم نه نام اما هنوز
همت من ننگ عنقا میکشد
میگریزم از اثرهای غرور
اشک هر جا سرکشد پا میکشد
محو عشق از کفر و ایمان فارغست
خانه حیرت تماشا میکشد
(بیدل) از لبیک و ناقوسم مپرس
عشق در گوشم نواها میکشد