" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٦٧: همین دنیاست کانجامش قیامت پرده در گردد

همین دنیاست کانجامش قیامت پرده در گردد
دمد پشت ورق از صفحه هنگامیکه برگردد
مژه بربند و فارغ شو زمکروهات این محفل
تغافل عالمی دارد که عیب آنجا هنر گردد
زاقبال ادب کن بیخلل بنیاد عزت را
بدریا قطره چون خشکی بخود بندد گهر گردد
مهیای خجالت باش اگر عزم سخن داری
قلم هر گاه گردد مایل تحریرتر گردد
مپندار از درشتیهای طبع آسان برون آئی
بصد طوفان رسد کهسار تا سنگی شرر گردد
بآسانی حبابت پا برآورد است از دامن
بخود بال اندکی دیگر که مغز از سر بدر گردد
کمال خواجگی در رهن صوف و اطلس است اینجا
اگر اینست عزت آدمی آن به که خر گردد
درین محفل که چون آئینه عام افتاد بیدردی
توهم واکرده ئی چشمی که ممکن نیست تر گردد
غم دیگر ندارد شمع غیر از داغ صحبت ها
شبی در شب نهان دارم مباد این شب سحر گردد
چه امکان است گردون از شکست ما شود غافل
مگر دوری رسد کاین آسیا جای دگر گردد
چو شمعم آنقدر ممنون پا برجائی همت
که رنگ از چهره من گر پرد برگرد سر گردد
زبس پروانه فرصت کمینیهای پروازم
نفس گر دامن افشاند چو صبحم بال و پر گردد
هوای عالم دیدار و خودداری چه حرفست این
چو عکس آئینه اینجا تا قیامت دربدر گردد
ندارد قاصدت تا حشر جز رو بر قفا رفتن
پیامت با که گوید آنکه از پیش تو برگردد
سواد آن تبسم نیست کشف هیچکس (بیدل)
مگر این خط مبهم را لبش زیر و زبر دارد