هوس جنون زده نفس بکدام جلوه کمین کند
چو سحر بگرد عدم تند که تبسم نمکین کند
زچه سرمه رنج ادب کشم که خروش عشق جنون حشم
بهزار عرصه کشد الم نفسیکه پرده نشین کند
زخموشی ادب امتحان بفسردگی نبری گمان
که کمند ناله عاشقان لب بر هم آمده چین کند
سر بی نیازی فکر را به بلندئی نرسانده ام
که بجز تتبع نظم من احدی خیال زمین کند
زفسون فرصت وهم و ظن بگداخت شیشه ساعتم
که غبار دل بهم آرد و طلب شهور و سنین کند
زبهار عبرت جزو کل بگشاد یک مژه قانعم
چه کم است صیقلی از شرر که نگاه آئینه بین کند
پی عذر طاقت نارسا برو آنقدر که کشد دلت
ته پاست منزل رهروی که به پشت آبله زین کند
نه بقاست مایه فرصتی نه نفس بهانه شهرتی
بخیال خنده زند کسی که تلاش نقش نگین کند
چقدر در انجمن رضا خجل است جرئت مدعا
که دل از فضولی نارسا هوس چنان و چنین کند
زحضور شعله قامتی زخیال فتنه علامتی
نرسیده ام بقیامتی که کسی گمان یقین کند
بچه ناز سجده ادا کند بدر تو (بیدل) هیچکس
که بنقش پا برد التجا و خطی نیاز جبین کند