هوش تا عافیت آئینه مستی نشود
نیست ممکن که کند کاری و عاصی نشود
باخبر باش که نگذشته ئی از عالم وهم
نقش فردای تو تا آئینه دی نشود
خون عشاق وطن در رگ بسمل دارد
نیست این آب ازان چشمه که جاری نشود
تا بکی شبهه پرست حق و باطل بودن
مرد این محکمه آنست که قاضی نشود
بهوس راحت جاوید زکف باخته ایم
شعله داغست اگر مست ترقی نشود
بیتو بر لاله و گل چشم هوس نگشادم
که برویم مژه بر گردد و سیلی نشود
از بدآموزی تنهائی دل میترسم
که دهی منصب آئینه و راضی نشود
آه ازان داغ که خاکستر شوق آلودم
در غم سرو تو وا سوزد و قمری نشود
تا بسیلاب فنا وانگذاری (بیدل)
باخبر باش که رخت تو نمازی نشود