هیهات دم باز پسن عرض ادب برد
رشک نفسم سوخت که نام تو بلب برد
بر عالم فطرت دل بیدرد ستم کرد
نشکستن این شیشه قیامت بحلب برد
فرصت نرسانید بمقصد نفسم را
این شمع پیام سحری داشت که شب برد
ای غنچه دو دم تنگی دل مغتنم انگار
زین غمکده هر گاه الم رفت طرب برد
فریاد که بی مطلبی ئی پیش نبردم
همت خجلم کرد زجائی که طلب برد
چون شمع به بیماری دل ساخته بودم
فرصت به تکلف عرقی کرد که تب برد
قاصد نشوی منفعل لغزش مستان
خواهد همه جا نامه ما برگ عنب برد
درد طلب عشق در آفاق که دارد
کم نیست که لیل غم مجنون بعرب برد
گر مرگ نمی بود غم خلق که میخورد
صد شکر که اینجا همه کس روز بشب برد
این آدم و حوا شرف نسبت هستی است
(بیدل) نتوان پیش عدم نام نسب برد