تیغ در دستست یار از جیب بیرون آر سر
صبح شد بی پرده از خواب گران بردار سر
فال آهنگ شهادت زن که در میدان عشق
هست بی سعی بریدن پای بی رفتار سر
در محیط عشق کافسون شهادت موج اوست
چون حباب از الفت تن بایدت بیزار سر
از زبان بینوای شمع می آید بگوش
کای حریفان نیست اینجا عافیت در بار سر
ایفلک در دور چشم و ابروی آن فتنه جوی
از مه نو ناخنی پیدا کن و میخار سر
می نشاند بال قمری سرو را در زیر تیغ
گر کند با قامت او دعوی رفتار سر
دهر اگر گلخن شود سامان عیش من کجاست
یاد رخسار توام دادست در گلزار سر
از گزند خلق دل فارغ کن و آسوده باش
چند باید داشت باب کوفتن چون مار سر
وضع همواری مده از دست اگر صاحب دلی
نیست اینجا سجه را جز بر خط زنار سر
بر نتابد وادی تسلیم ما گردنکشی
همچو نقش پا درین ره میشود هموار سر
اهل دنیا را زجستجوی دنیا چاره نیست
میکشد ناچار کر گس جانب مردار سر
در جهان بینازی جز شهادت باب نیست
شمع سان چندانکه مقدورت بود بردار سر
حاصل کار شگفتنهای ما آشفتگی است
غنچه را بعد از دمیدن میشود دستار سر
با کدامین آبرو گردن توان افراختن
همچو شمعم کاش باید یک بریدن وار سر
جوش بحر بی نیازی تشنه اسباب نیست
چون گهر بی گردن اینجا میدهد بسیار سر
اشک مژگانست (بیدل) برگ ساز اینچمن
می نهد هر غنچه بر بالین چندین خار سر