جسم غافل را باندوه رم فرصت چکار
کاروان هر سو رود بر خویش می بالد غبار
عیش این گلشن دلیل طبع خرسند است و بس
ورنه از کس بیدماغی برنمیدار بهار
طاقت خودداری از امواج دریا برده اند
داد ما را عشق در بی اختیاری اختیار
همنوائی کو که از ما واکشد درد دلی
آب هم در ناله می آید بذوق کوهسار
دیده نتوان یافتن روشن سواد جلوه اش
تا غبارت برنمیخیزد زراه انتظار
دل بذوق وصل نقشی میزند بر روی آب
ایهوس آئینه بشکن سخت بیرنگست یار
بی نگاه واپسینی نیست از خود رفتنم
چون رم آهوست گرد وحشت دنباله دار
عشرت گلزار بیرنگی مهیا کرده ام
در خزانم رنگهای رفته می آید بکار
نخل آهم آبیار من گداز دل بس است
بحر رحمت گو مجوش و ابر احسان گو مبار
تا نباشم خجلت آلود زمینگیری چو سنگ
محمل پرواز من بستند بر دوش شرار
سر متاب از چاک جیب و دامن دیوانگی
شانه ئی در کار دارد ریشخند روزگار
برق راحتهاست (بیدل) اعتبارات جهان
نعل در آتش زجوش رنگ میگردد بهار