" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٠٨: چشم تعظیم از گرانجانان این محفل مدار

چشم تعظیم از گرانجانان این محفل مدار
کوفتن گردد عصا کز سنگ برخیزد شرار
سیر این گلشن مآلش انفعال خرمی است
عاقبت سر در شکست رنگ میدزدد بهار
هر چه میبالد علم بر دوش گرد عاجزیست
نیستان شد عرصه از انگشتهای زینهار
از بنای چینی دل کیست بردارد شکست
ای فلک گر مردی اینمواز خمیر ما برار
نشه دور و تسلسل تا کرا گردد نصیب
جای ساغر شش جهت خمیازه می چیند خمار
دل زضبط یک نفس جمعیت کلیش نیست
بحر زافسون گهر تا کی زخود گیرد کنار
عالم امکان تماشاخانه آئینه است
هر چه می بینم برنگ رفته خویشم دچار
با دل افتاده است کار زندگی آگاه باش
آب را ناچار باید گشت در گوهر غبار
بر زبان یاس امشب نام فرهاد که بود
کز گرانی شد صدا نقش نگین کوهسار
بوی پیراهن بحسرت کرد خلقی را مثل
می کشد یکدیده یعقوب چندین انتظار
از نفس سعی جنون ناقصم فهمیدنی است
صد گریبان میدرم اما همین یک رشته وار
میکشم تا قامت پیریست بار هر چه هست
گو فلک دوش خم خود نیز بر دوشم گذار
بوریای فقرم آخر شهره آفاق شد
هرسر موی من اینجا چون نفس شد نیسوار
زحمت فکر درودن تا کی ای کشت امل
پر کهن شد ریشه اکنون گردن دیگر برار
(بیدل) از علم و عمل گر مدعا جمعیت است
هیچ کاری غیر بیکاری نمیآید بکار