" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١١٠: چشم واکن رنگ اسرار دگر دارد بهار

چشم واکن رنگ اسرار دگر دارد بهار
آنچه در وهمت نگنجد جلوه گر دارد بهار
ساعتی چون بوی گل از قید پیراهن برا
از تو چشم آشنائی آنقدر دارد بهار
کهکشان هم پایمال موج طوفان گلست
سبزه را زخواب غفلت چند بردارد بهار
از صلای رنگ عیش انجمن غافل مباش
پاره هائی چند بر خون جگر دارد بهار
چشم تا واکرده ئی رنگ از نظرها رفته است
از نسیم صبح دامن بر کمر دارد بهار
بی فنا نتوان گلی زین هستی موهوم چید
صفحه ما گر زنی آتش شرر دارد بهار
از خزان آئینه دارد صبح تا گل میکند
جز شکستن نیست رنگ ما اگر دارد بهار
ابر می نالد گر اسباب نشاط اینچمن
هر چه دارد در فشار چشم تر دارد بهار
از گل و سنبل بنظم و نثر سعدی قانعم
اینمعانی در گلستان بیشتر دارد بهار
مو بمویم حسرت زحمت تبسم میکند
هر که گردد بسملت بر من نظر دارد بهار
زین چمن (بیدل) نه سروی جست و نه شمشاد رست
از خیال قامتش دودی بسر دارد بهار