درس هستی فکر تکراری ندارد خوانده گیر
ایفضول مکتب رنگ این ورق گردانده گیر
آنقدرها نیست بار الفت این کاروان
دامنت گرد نفس دارد چو صبح افشانده گیر
جز کف بیمغز ازین دریا نمی آید برون
ای گهر مشتاق دیگی از هوس جوشانده گیر
رنگ پروازت چو شمع آغوش پیدا کرده است
با وداع خویش این کر و فر از خود رانده گیر
ایجنون چندین غبار کر و فر دادی بباد
خاک بنیاد مرا هم یکدودم شورانده گیر
خلقی از رسوائی هستی نظر پوشید و رفت
بر سر این عیب مژگانی تو هم پوشانده گیر
دامن خاکست آخر مقصد سعی غبار
گر همه فکرت فلکتاز است بر جا مانده گیر
در نگینها اعتبار نام جز پرواز نیست
نقش خود هر جا نشاندی همچنان بنشانده گیر
بی تأمل هر چه گوئی نیست شایان اثر
تیغ حکمی گر ببازی اندکی خوابانده گیر
ای غرور اندیشه بر وهم جهانگیری مناز
قدرتی گر هست دست (بیدل) وامانده گیر