دست داری بر فشان چون گل درین گلزار زر
داغ میخواهی بنه چون لاله در کهسار سر
تا مگر در بزمگاه عشق پروازت دهند
همچو پروانه بموج شعله ئی بسپار پر
تو درون خانه مست خواب و در بیرون در
در غمت از حلقه دارد دیده بیدار در
دشمن مشق رسائی نیست جز نفس لعین
گوش آن دارد که گشت از مکر این مکار کر
هر سحرگه غوطه ها در اشک بلبل میزند
نیست از شبنم چمن را جامه و دستار تر
از غبار خاطر من جوهری آرد بکف
بگذرد تیغ خیالش از دل افگار گر
غیر بار عشق هر باریکه هست افگندنی است
(بیدل) ارباری بری باری بدوش این باربر