شبی که شعله یاد تو داشت سیر جگر
چو اخگرم عرق چهره بود خاکستر
سراغ صبح مهیای ساز گمشدنست
نموده اند مرا در شکست رنگ اثر
سبکروان فنا با نفس نمی سازند
زدود ریشه ندارند دانهای شرر
کمال سوختگان پیچ و تاب نومیدیست
فتیله آینه داغ را بود جوهر
بمحفلی که نگاهش تغافل آلود است
بگرد حلقه ماتم طپد خط ساغر
بوصف صبح بناگوش او چه پردازد
ز رشته است نفس خشک در دل گوهر
مناز بر هنر ای ساده دل که آینه ها
زدست جوهر خود خاک کرده اند بسر
فروغ محفل بی آبروی عمر هواست
بجز نفس نتوان رفتن از بساط سحر
طپش کدورتم از طبع منفعل نرود
نمیرود بفشردن غبار دامن تر
خروش اهل حیا پرده دار خاموشی است
صدای کاسه چشمست پیچ و تاب نظر
گرفتم آنکه بخود وارسی چه خواهی دید
چو عکس بر در آینه احتیاج مبر
بسلک نظم رسید آبروی ما (بیدل)
گهر برشته کشیدیم از خط مسطر