غبار فرصت ازین کارگاه وهم مگیر
که پیر گشت سحر تا دهن گشود بشیر
امل بصبح قیامت رساند گرد نفس
گذشت فرصت تقدیمت آنسوی تأخیر
همین کشاکش اوهام تا ابد باقیست
فنا کجاست تو خواهی بزی و خواه بمیر
درین چمن نفسی میکشیم و میگذریم
گمان مبر بکمان خانه آرمیدن تیر
نفس درازی اظهار جرأت آهنگست
بسرمه تا نرسد ناله عذر ما پذیر
هنوز دامن صحرا زگردباد پر است
غبار عالم دیوانه نیست بی زنجیر
درین ستمکده سود و زیان من این است
که از شکستن دل ناله میکنم تعمیر
سیاه بختیم آرایشی نمیخواهد
زخاک پیرهن سایه را بس است عبیر
صفای دل بنفس عمرهاست میبازم
چو صبح آینه در زنگ میکنم شبگیر
بناتوانی من یاس میخورد سوگند
که ناله ئی نکشیدم چو خامه تصویر
زساز عجز بهر جا نفس زدم (بیدل)
بقدر جوهر آینه شد بلند صفیر