" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٣٨: گل عجزی تصور کن بهار کبریا بنگر

گل عجزی تصور کن بهار کبریا بنگر
زما رنگی تراش و در کف پایش حنا بنگر
زسیر موج وضع قطرها پنهان نمیگردد
بزلف او نظر افگنده ئی احوال ما بنگر
نگاه هرزه چونشمع اینقدر بیطاقتت دارد
اگر آسودگی خواهی دمی در زیر پا بنگر
ندارد پره نیرنگ هستی جز من و مائی
بهر نقشی که چشمت واشود رنگ صدا بنگر
بچشم شوخ تا کی هرزه تا زشش جهت بودن
از این و آن نظر بربند و یکجا جمله را بنگر
زحسرت خانه اسباب سامان گذشتن کو
درین ره تا ابد از خودرو و رو بر قفا بنگر
سواد انتظار جاه تا چشمت کند روشن
بعبرت استخوان کن سرمه و بال هما بنگر
نگاه ناتوانش سرمه کرد اجزای امکانرا
قیامت دستگاهیهای این مژگان عصا بنگر
حباب باده امشب با صراحی چشمکی دارد
که بر تشویش قلقل خنده اهل فنا بنگر
چه لازم پرده بردارد حباب از ساز موهومش
گریبان چاکی عریانی من در قبا بنگر
گریبان فنا آغوش اقبال بقا دارد
شکوه سربلندیها بچشم نقش پا بنگر
زبان بیخودی افسانه تحقیق میگوید
که عرض هر چه خواهی چون نگاه از خود برا بنگر
کدورت خیز اوهام اند ابنای زمان (بیدل)
دم حاجت دماغ این عزیزانرا صفا بنگر