" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٤١: ناتمام همتی تا عجز سامان نیست سر

ناتمام همتی تا عجز سامان نیست سر
حیف این پرکار قدرت پابدامان نیست سر
بیجگر در عرصه غیرت علم نتوان شدن
جز بدوش شمع ازین محفل نمایان نیست سر
تحفه تسلیم در هر جا قبول ناز اوست
گرنه دیوانه در کوه و بیابان نیست سر
در خم هر سجده اوج آبروئی خفته است
همچو اشکم آه بر هر نوک مژگان نیست سر
برخیالی بسته ام دستار نیرنگ حباب
ورنه بر دوشی که دارم غیر بهتان نیست سر
بسکه فکر نیستی میبالد از اجزای من
بر هوا چون گردبادم بی گریبان نیست سر
چون گهر چندی زموج آزاد باید زیستن
تا بقید گردن افتاده است غلطان نیست سر
اهل همت دامن از گرد ندامت شسته اند
همچو پشت دست باب زخم دندان نیست سر
در نمد نتوان نهفت آینه اقبال مرد
زیر مو هر چند پنهانست پنهان نیست سر
وضع راحت در عدم هم مغتنم باید شمرد
ای چراغ کشته دایم در گریبان نیست سر
دانه را گردنکشی با داس میسازد طرف
طعمه تیغست تا با خاک یکسان نیست سر
یکدم از آب دم تیغی مدارایش کنید
آخر ای کم همتان زین بیش مهمان نیست سر
همچو شمعم بر امید نارسا باید گریست
شور تیغی در سر افتاده است و چندان نیست سر
(بیدل) امشب در نثارآباد ذوق نام او
سبحه سودای خوشی کرده است ارزان نیست سر