به جام باده شناسم نه کاسه طنبور
جز آنقدر که جهان یک سر است چندین شور
ندانم آنهمه کوشش برای چیست که چرخ
زانجم آبله دار است چون کف مزدور
هجوم آبله اشک پر بسامانست
درین حدیقه همین خوشه میدهد انگور
بخرده بینی غماز عشق می نازیم
که تا بدست سلیمان رسانده ام پی مور
چو غنچه گلشن پوشیده حالتی دارم
به بیضه شوخی عنقاست در پر عصفور
زاهل قال توان بوی درد دل بردن
بجای نغمه اگر خون کشد رگ طنبور
جهان طربگه دیدار و ما جنون نظران
پی غبار خیالی رسانده ایم بطور
کشیده اند درین معرض پشیمانی
عسل تلافی نیش از طبیعت زنبور
زموج در خور جهدش شکست می بالد
بعجز پیش نرفته است اعتبار غرور
توان معاینه کرد از فتیله سازی موج
که بحر راست چه مقدار در جگر ناسور
چو شمع موم بجز سوختن چه اندوزد
کسی که ماند زشهد حقیقتی مهجور
زیار دورم و صبری ندارم ای ناصح
دل شکسته همین ناله میکند معذور
زسرد مهری ایام دم مزن (بیدل)
مباد چون سحرت از نفس دمد کافور