" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٤٧: همنشین با من زتشویش هوسها کین مگیر

همنشین با من زتشویش هوسها کین مگیر
خوابم از سر می برد نام پر بالین مگیر
کاروان صبح و سامان توقف خفته است
بار بر دوش دل از ضبط نفس سنگین مگیر
مشت خاکت از فسردن بر زمین جا تنگ کرد
ای گرانجان اینقدرها دامن تمکین مگیر
حیف می آید بفکر یاد من دل بستنت
این خیال مبتذل را قابل تضمین مگیر
برگشاد چشم موقوفست تسخیر جهات
طول و عرض دهر بیش از یکمثره تخمین مگیر
دستگاه عالم اسباب وحشت پرور است
زین بلندیهای دامن جز غبار چین مگیر
پرفشان رنگی بدست اختیارت داده اند
صید اگر خواهی بجز پرواز ازین شاهین مگیر
عالمی پا در رکاب وهم عبرت خانه ایست
ای بهار آگهی رنگ از حنای زین مگیر
ای بسا خاکی که از برداشتن برباد رفت
دست معذوری اگرگیری باین آئین مگیر
بی تکلف تابع اطوار خودبینان مباش
آینه هر چند دل باشد مبین مگزین مگیر
از نفاق دوستان (بیدل) اگر رنجت رسد
تا توانی ترک صحبتها گرفتن کین مگیر