بکنج زانوی تسلیم طرح امن انداز
در آب آئینه موجیست بی نشیب و فراز
بپرده تو زساز عدم نوائی هست
که هر نفس زدنت سرمه میدهد آواز
درین هوسکده جهدی که بی نشان گردی
بس است آئینه ات را همین قدر پرداز
گذشت فرصت و دل وانشد کسی چکند
گشاد عقده بی رشته گشته است دراز
غبار ما چو سحر سینه چاک میگذرد
که سر بسجده نبردیم ورفت وقت نماز
چو غنچه پرده در رنگ و بوخودآرائی است
اگر توگل نکنی نیست هیچکس غماز
زجیب و دامن خویشت اگر خبر باشد
بلند و پست توئی سر بهیچ جز مفراز
بملک عشق ندارد تفاوت اقبال
کله شکستن محمود و چین زلف ایاز
فضای دشت و در آئینه خانه است ای صبح
تبسمی کن و بر صنعت بهار بناز
نسیم کوی فنا مژده چه عافیت است
که میرود شرر کاغذ اینقدر گلباز
اگر دماغ هوس ذوق خودسری دارد
بس است چون پر رنگت شکستگی پرواز
فغانکه شمع صفت زین بهار نومیدی
ندید کس گل انجام بر سر آغاز
بهر چه وانگری عالم گرفتاریست
زدام و دانه مگو عمر زلف یار دراز
چه لمعه داشت فروغ جما او (بیدل)
که هر کجا نگهی بود کرد با مژه ساز