چو شمع غره مشو چشم بر حیا انداز
سریست زحمت دوشت بزیر پا انداز
گدای درگه حاجت چه گردن افرازد
بلندی مژه هم بر کف دعا انداز
اشارتیست زدی کشته های فردایت
که هر چه پیش تو آرند برقفا انداز
بفکر خویش فتادی و باختی آرام
ترا که گفت که خود را درین بلا انداز
جهان بکنج فراموشی دل آسوده است
تو نیز شیشه بطاق همین بنا انداز
کم از حباب نه ئی ناز کن بذوق فنا
سر بریده کلاهی است بر هوا انداز
بنام عزت اگر دعوی کمال کنی
بخانهای نگین نقش بوریا انداز
شهید حسرت آن نقش پای رنگینم
بخاک جای گلم برگی از حنا انداز
غبار میکند از خاک رفتگان فریاد
که سرمه ایم نگاهی بسوی ما انداز
دگر فسانه ما و منت که می شنود
بنال و گوش برآواز آشنا انداز
بروی پرده هستی که ننگ رسوائیست
چو (بیدل) از عرق شرم بخیه ها انداز