" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٦٨: کی رود از خاطر آشفته ام سودای ناز

کی رود از خاطر آشفته ام سودای ناز
موبمویم ریشه دارد از خطش غوغای ناز
عرش پرواز است معنی تا زمینگر است لفظ
اینقدر از عجز من قد میکشد بالای ناز
دل نه تنها از تغافلهای سرشارش گداخت
حیرت آینه هم خونست از استغنای ناز
نیست ممکن گل کند زین پرده عجز و غرور
عشق بی عرض نیاز و حسن بی ایمای ناز
تا بشوخی میزند چشمت عرق گل میکند
نیست بی ایجاد گوهر موج این دریای ناز
بسکه ابرام نیاز از بیخودی بردیم پیش
چین ابرو شد تبسم بر لب گویای ناز
گرچه رنگ شوخ چشمی برنمیدارد حیا
در عرق یکسر نگه می پرورد سیمای ناز
در چمن رعنائی سرو لب جویم گداخت
از کجا افتاده است این سایه بالای ناز
تا بکی باشی فضول آرزوهای غرور
در نیازآباد هستی نیست خالی جای ناز
شعله افسرده رعنائی بخاکستر نهفت
موی پیری گشت آخر پنبه مینای ناز
گر تظلم دامنت گیرد بدل خون کن نفس
با تغافل توام افتاده است سر تا پای ناز
چشم کو تا از قماش حیرت آگاهش کنند
سخت بیرنگست (بیدل) صورت دیبای ناز