از لب خامش زبان وامانده کامست و بس
            بال از پرواز چون ماند آشیان دام است و بس
         
        
            مرکز تسخیر دل جز دیده نتوان یافتن
            گوش مینا حلقه ئی گر دارد آن جام است و بس
         
        
            تا نفس باقیست نتوان بست بال احتیاج
            این غناهائی که ما داریم ابرام است و بس
         
        
            از نشان کعبه مقصود آگه نیستم
            اینقدر دانم که هستی ساز احرام است و بس
         
        
            وادی امکان ندارد دستگاه وحشتم
            هر طرف جولان کند نظاره یک گامست و بس
         
        
            بسته است از موی چینی صورتم نقاش صنع
            صبح ایجادم همان گل کردن شامست و بس
         
        
            دستگاه ما و من چون صبح بر باد فناست
            صحن این کاشانها یکسر لب بام است و بس
         
        
            کاش از خجلت شرارم برنمی آمد زسنگ
            سوختم از شرم آغازی که انجامست و بس
         
        
            بر پر عنقا تو هر رنگی که میخواهی به بند
            صورت آینه هستی همین نام است و بس
         
        
            بیش ازین نتوان بافسون محبت زیستن
            داغم از اندیشه وصلی که پیغام است و بس
         
        
            پختگی دیگ سخن را باز میدارد زجوش
            تا خموشی نیست (بیدل) مدعا خامست و بس