" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٧٢: ایدلت صیاد راز از لب مده بیرون نفس

ایدلت صیاد راز از لب مده بیرون نفس
کز خموشی رشته می بندد بصد مضمون نفس
با خیال از حسن محجوب تو نتوان ساختن
حیرتم در دل مگرآینه دزدد چون نفس
چشم مخمور تو هر جا سرخوش دور حیاست
نشه خون کرده است در رنگ می گلگون نفس
طبع دانا را خموشی به که گوهر در محیط
از حبابی بیش نبود گر دهد بیرون نفس
تازخودداری برون آئی طریق دردگیر
چون رسد در کوچه نی میشود محزون نفس
ساز هستی اقتضای دوری تحقیق داشت
موجرا آخر برآورد از دل جیحون نفس
لاف عزت تا کجا بر باد اقبالت دهد
ای سحرزین بیش نتوان برد برگردون نفس
جز بزیر خاک آواز کرم نتوان شنید
اغنیا از بسکه دزدیدند چون قارون نفس
زندگی پروحشی است ای بیخبر هشیار باش
بهر تسخیر هوا تا کی کند افسون نفس
دل مقامی نیست کانجا لنگر اندازد کسی
از خیال خانه آینه بگذر چون نفس
درد انشا میکند کسب کمال عاجزان
مصرع آهیست (بیدل) گر شود موزون نفس