" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٨١: درین بساط هوس پیش از اعتبار نفس

درین بساط هوس پیش از اعتبار نفس
همان بدوش هوا بسته گیر بار نفس
صفای آینه در رنگ وهم باخته ایم
بزیر سایه کوهیم از غبار نفس
بهیچ وضع نبردیم صرفه هستی
چو صبح ضبط خود آید مگر بکار نفس
برنگ شمع سحر فرصتی نمیخواهد
خزان عشرت و رنگینی بهار نفس
درینچمن اثر اشک شبنم آینه است
که آب شد سحر از شرم گیردار نفس
غرور هستی ما را گر انتقامی هست
بس است اینکه خمیدیم زیر بار نفس
شرار کاغذ آتش زده است فرصت عیش
فشاندن پر ما نیست جز شمار نفس
بساز انجمن هستی آتش افتاده است
چو نبض تب زده مشکل بود قرار نفس
دلست آینه دار غبار و ما و منت
وگرنه عرض نهانی است آشکار نفس
هزار صبح درین باغ بار حسرت بست
کشاده گیر توهم یکدودم کنار نفس
همان بذوق تماشاست زندگانی من
بزنگ چشم نگاهم بس است تار نفس
زضعف تنگدلیها چو غنچه تصویر
نشسته ام بسر راه انتظارنفس
شکست جام حبابم غریب حوصله داشت
محیط میکشم امروز از خمار نفس
بعالمی که من از دست زندگی داغم
نگردد آتش افسرده هم دوچار نفس
بهار عمر ندارد گلی دیگر (بیدل)
نچید هیچکس اینجا بغیر خار نفس