" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٨٢: دل قیامت میکند از طبع ناشادم مپرس

دل قیامت میکند از طبع ناشادم مپرس
بیستون یک ناله میگردد زفرهادم مپرس
نام هم مفتست عنقا بشنود خاموش باش
صد عدم از هستی آنسویم زایجادم مپرس
محفل آرای حضورم خلوت نسیان اوست
گر فراموشم نخواهی هیچش از یادم مپرس
پهلوی خود میخورم چونشمع از خود میروم
ره نورد وادی تسلیمم از زادم مپرس
تهمت تشویش نتوان بر مزاج سایه بست
خواب امنی دارم از عجز خدا دادم مپرس
تا مژه در جنبش آید عافیت خاکستر است
شمع بزم یأسم از اشک شرر زادم مپرس
همچو طاوسم بچندین رنگ محو جلوه ئی
نقش دامم دیدی از نیرنگ صیادم مپرس
کس درینمحفل زباندان چراغ کشته نیست
از خموشی سرمه گردیدم زفریادم مپرس
آب در آینه (بیدل) حرف زنگار است و بس
سیل اگر گردی سراغ کلفت آبادم مپرس