وق شهرتها دلیل فطرت خام است و بس
            صورت نقش نگین خمیازه نام است وبس
         
        
            وحه کن بر خویش اگر مغلوب چشم افتاد دل
            آفتاب آنجا که زیر خاک شد شام است و بس
         
        
            از قبول عام نتوان زیست مغرور کمال
            آنچه تحسین دیده ئی زین قوم دشنام است و بس
         
        
            حق شناسی کو مروت کو ادب کو شرم کو
            جهد اهل فضل بر یکدیگر الزام است و بس
         
        
            گلرخان دام وفا از صید الفت چیده اند
            گردش چشمی که هوشی می برد جام است و بس
         
        
            در چه می بینی بساط آرای عرض حیرتست
            این گلستان سر بسر یک نخل بادام است و بس
         
        
            هیچکس را قابل آنجلوه نپسندید عشق
            جوهر حیرانی آینه اوهام است وبس
         
        
            در ره عشقت که تدبیر آفت بیطاقتی است
            هر کجا واماندگی گل کرد آرام است و بس
         
        
            بال آهی میکشد اشکی که میریزیم ما
            شبنم ما را هوا گشتن سرانجام است و بس
         
        
            از تعلق آنقدر خشت بنای کلفتی
            اندکی از خود برا عالم سر بام است و بس
         
        
            چون سیاهی رفت از مو فکر خودرائی خطاست
            جامه هر گه شسته گردد باب احرام است و بس
         
        
            فطرت (بیدل) همان آینه معجزه است
            هر سخن کز خامه اش میجوشد الهام است و بس