گر شود از خواب من خیال تو محبوس
حسرت بالین من برد پر طاوس
ساز حجابی نداشت محفل هستی
سوخت دل شمع تا بحسرت فانوس
دل نفسی بیش نیست مرکز الفت
چندنشیند نفس در آینه محبوس
دامن بیحاصلی غبار ندارد
رنگ حنا تهمتی است بر کف افسوس
تا نکشد فطرت انفعال تریها
شبنم ما را هواست پرده ناموس
سر زگریبان مکش که ریخته گردون
شمع درین انجمن زدیده جاسوس
منکر قدرت مشو که جغد ندارد
جز بسر گنج پا زطینت منحوس
گل بکف و در غم بهار فسردن
مزد تخیل پرست جلوه محسوس
گوشت اگر نیست نغمه سنج مخالف
صوت مؤذن بس است ناله ناقوس
ریشه دوانده است در بهار جنونم
پیچش هر گردباد تا پر طاوس
(بید) ازین مزرع آنچه در نظر آمد
دانه امل بود و آسیا کف افسوس