گره چو غنچه نباید زدن بتار نفس
فگندنی است زسر چون حباب تار نفس
زمانه صد سحر از هر کنار میخندد
بضبط کار تو و وضع استوار نفس
خوش آنزمان که شوی در غبار کسوت عجز
چو شعله بر رگ گردن بلند بار نفس
اشاره ایست باهل یقین زچشم حباب
که دیده وانشود تا بود غبار نفس
بسوی خویش کشد صید را خموشی دام
سخن زفیض تامل شود شکار نفس
زموج بحر مجوئید جهد خودداری
چه ممکنست درآمد شد اختیار نفس
متن چو صبح در انکار هستی موهوم
گرفته است جهان را هواسوار نفس
درین محیط که هر قطره صد جنون طپش است
شناخت موج گهر قیمت وقار نفس
شب فراق توام زندگی چه امکانست
مگر چو شمع کند سعی اشک کار نفس
بچاک پیرهن عمر بخیه ممکن نیست
متاب رشته وهم امل بتار نفس
فلک بساغر خمیازه سرخوشم دارد
چو صبح میکشم از زندگی خمار نفس
تاملی نکشیده است دامنت ورنه
برون هر دو جهانی بیک فشار نفس
فروغ دل طلبی خامشی گزین (بیدل)
که شمع صرفه ندارد برهگذار نفس