نیست بیشور حوادث آمد و رفت نفس
کاروان موج دارد از شکست خود جرس
باغ امکانرا شکست رنگ میباشد کمال
ای ثمر گر فرصتی داری بکام خویش رس
تا توانی پاس آب روی سایل داشتن
خودفروشیهای احسان به که ننمائی بکس
ای عدم آوازه قید زندگی هم عالمیست
بیضه گر بشکست چون طاوس رنگین کن قفس
مشت خونی هرزه گرد کوچه زخم دلیم
حسرتست اینجا بجز عبرت چه میگردد عسس
دستگاه سفله خویان مایه شور و شر است
خالی از عرض طنینی نیست پرواز مگس
چون بآگاهی رسیدی گفتگوها محو کن
نیست منزل جزبیابان مرگی شور جرس
بی غباری نیست هر جا مشت خاکی دیده ایم
شد یقین کز بعد مردن هم نمی میرد هوس
چون حبابم (بیدل) از وضع خموشی چاره نیست
صاحب آینه را لازم بود پاس نفس